رمان زندگی شیرین من قسمت 7
من(فرهاد) خیلی تو فکر بودم که چرا این جور شد. پاشدم با عجله به اتاقم رفتم و دست توی جیبم کردمُ و گوشیمُ برداشتمُ که ببینم پیامه که برام اومده سر جلسه امتحان چیه!!
رمز گوشیم زدم ، رفتم توی پیام ها دیدم نوشته: قرعه کشی 20دستگاه پراید برای شما.برای اطلاعات بیشتر عدد 1 رو به سامانه ی 100050 بفرستید. منم این کار کردم دیدم پیام اومده به قرعه کشی 20دستگاه پراید خوش آمدید. شما فقط باید به 100سوال جواب درست دهید تا در قرعه کشی برنده شوید. لطفا عجله کنید قیمت هر پیامک120تومان.
همین که این پیام دیدم خیلی اعصابم خورد شد و گوشیم ناغافلی از دستم افتاد. خاک بر سر اون افرادی که این پیام هارو می فرستند. گوشیم از روی زمین برداشتم دیدم وااااااااااااااااای یه ترک به صورت خطی روی ال سی دی گوشیم افتاده.
خلاصه همون لحظه میخواستم خودم دار بزنم چون 1- ورقم صفر شده بود2- مامانم هم نزدیکه به بابام بگه و یه شر دیگه3- گوشیم هم که این طور شده. واااااااااااااااااای ای خدا.
روی زمین نشستم و سرم گرفتم.رفتم توی فکر: از جلسه امتحان دارم میام اونم با خوشحالی آخه بیشتر سؤالای زبان نوشته بودم. بعدش رسیدم خونه.دیدم مامانم داره غذا درست می کنه بهم گفت: چی شد خوب شد؟؟ منم با خوشحالی زیاد گفتم: آره. 100% قبولم اونم با بهترین نمره.
بعدشم رفتم توی اتاقم و کتاب زبان 2 رو برداشتم و دارم دوره می کنم. مامانم میادش توی اتاق بهم میگه: پسر درسخونم می خوای برات آب هویج بیارم تا بخوری؟؟؟
منم می گم: آره مامان دستت درد نکنه. و....................................................
سارا از خواب پا شد و دست و صورتش شست و اومدش کنارم و گفت: فرهاد فرهـــــاد. چرا ناراحتی چی شده؟؟؟ چرا سرت گرفتی؟؟؟ گوشیت چرا این جوریه؟؟ هان.
فرهاد: هان هیچی یه کمی رفتم توی فکر. هیچی امتحانم بد دادم همین. تو چرا الان پا شدی؟
فرهاد: واااااااااااااای چه زودی رفتم توی فکر. ای کاش الان اون فکر واقعیت بود.ای خدا. گوشیم برداشتم و گذاشتمش روی میز کامپیوتر. سرم درد میکرد. باورم نمی شد که یکسال دیگه هم عقب افتادم.
لباس های زیرم رو با حوله و شامپوم برداشتم و رفتم حموم.(مامانم توی حیاط داشت لباس هارو پهن می کرد و زهره هم داشت مخ مامان می زد.) داخل حموم شدم بدنم حسابی شستم و لباس های تمیز پوشیدم ، 5دقیقه حموم رفتنم طول کشید. اون لباس هامُ که کثیف بود انداختم توی تشت و کمی آب ریختم روش تا خیس بشه.
دو هفته بود که حموم نرفته بودم.
از حموم اومدم بیرون. کمی حالم بهتر شده بود. سه شو فار برداشتم و موهام زدم بالا وخشکش کردم . خلاصه رفتم توی آشپز خونه، یه نگاهی به ساعت کردم ساعت10 بود اما انگار عقربه های ساعت درست حرکت نمی کردند. شاید از باطری شون باشه. خلاصه درب یخچال باز کردم، پنیر و خامه و عسل و گردو برای صبحانه توی یخچال بود. منم پنیر و گردو رو برداشتم گذاشتم روی کابینت. بعدش فلاکس برداشتم برای خودم چایی ریختم و شکرم ریختم توش و با یه قاشق کوچیک هم زدم. یه ذره چایی رو با قاشق تست کردم دیدم کم شیرینه!! یه ذره شکر بیشتر ریختم توش و یه سینی برداشتم و پنیر و گردو ونون وچایی رو گذاشتم توی سینیُ اومدم تا با تماشای تلویزیون سرو کنم.
کنترل تلویزیون رو برداشتم و تلویزیون رو روشنش کردم و زدم شبکه نسیم. داشتم تلویزیون تماشا می کردم و صبحانه می خوردم که زهره اومدشُ کنارم نشست و گفتش فایده ایی نداره فرهاد.
فرهاد: واااااااااای چرا!!!
بابام وارد خونه شد و سلام کرد. رفتش تا کمی استراحت کنه.
فرهاد: وااااااای خدایا
زهره:
یه لقمه دیگه خوردم و همه چی رو جمع کردم. بعدشم با خودم کمی فکر کردم وبه این نتیجه رسیدم که خودم برم به بابام بگم من دیگه نمی خوام درس بخونم و از فردا میخوام برم سر کار .
گوشیم به صدا در اومد. پاشدم رفتم توی اتاقم. دیدم شماره دوستم مهرانه.
فرهاد: الو سلام مهران.
مهران:سلام چطوری خوبی؟؟
فرهاد: بد نیستم عجب یادی از ما کردی!!!
مهران: میخواستم بگم امروز ساعت5 عصر می خوایم بریم کافه ژوله. اونم با سروش و مهدی میای.؟؟؟؟
فرهاد:امروز..............باشه منم کاری ندارم.
مهران: خوب see you soon
فرهاد: خداحافظ.
فرهاد: یکمی ته دلم ناراحت بودم اونم به این خاطر که باید برم سر کار و با درس خداحافظی کنم.
ساعت 1 شد. وضو گرفتم و میخواستم نماز بخونم خواهرم زهره کنارم سجاده شو پهن کرده بود می خواست نماز بخونه.
ایستادم و می خواستم الله اکبر بگم. خواهرم بهم گفت: فرهاد تو باید یه کمی جلوتر وایستی چون مردی.
منم اطلاعات مذهبیم صفر. یکمی مهرم جلوتر گذاشتم. اما جای سجده برام کم بود امکان داشت سرم بخوره به میز کامپیوتر.
نیت کردم و الله اکبر گفتم و شروع به نماز خوندن کردم. به رکوع رفتم و بعدش که میخواستم برم به سجده سرم یه باره خوردش به میز. سرمُ کمی ماساژ دادم و به ادامه نماز پرداختم.
نمازم تموم شد و منم چند بار سرم خورده بود به میزپایان نماز اول بود.تسبیحات گفتم و بعدش یه نگاهی به زهره کردم دیدم داره بهم می خنده ه ه ه ه اما یواش و جلوی دهنشو هم گرفته.
فرهاد: باشه برات دارم. اصلا یه چیزی چرا توی هال یا توی اتاقت نمازت نمی خونی واومدی به من چسبیدی هاااااااااااااان
زهره:پاشد و گفتش:مگه اینجارو خریدی؟؟؟ دوست دارم اینجا بخونم. وشروع به خوندن نماز دوم کرد.
فرهاد: الله اکبر از دست زبونش.
فرهاد:شروع به نماز دوم کردم اما اینبار حواسم جمع کردم تا کم تر سرم بخوره به میز نمازم تموم شد مهرم رو گذاشتم روی میز کامپوتر و دویدم تا ببینم غذا چی داریم.
بابام نشسته بود داشت اخبار تماشا می کرد. منم رفتم توی آشپز خونه.مامانم با من قهر بود.چون هرچی ازش می پرسیدم جوابم نمی داد. خلاصه سفره رو پهن کردیم و ماکارونی رو هم اوردیم سر سفره با ترشی بادمجون و سبزی خوردن و نون و نوشابه.
موند فقط بشقاب و قاشق چنگال. اونم من نشستم و به زهره که توی آشپز خونه بود گفتم بشقاب و چنگال بیار.
خلاصه بسم الله الرحمن الرحیم گفتیم و شروع به خوردن غذا کردیم. به زهره گفتم دیگه برو به سارا بگو بیادش تو.
زهره: چرا من خودت برو بهش بگو تا بیادش تو.
بابام:هیسسسسسسسسسسسسسسس.اگه گذاشتید ببینم اخبار چی میگه.
منم خودم رفتم و سارا رو صداش زدم و بهش گفتم ظهره زودی بیا خونه.بدوووو.
اومدم سر سفره. سارا اومدش اما ناراحت بودُ میگفت مامان مامان من تبلت می خوام. سارا اومد کنار مامان و گفتش مامان همه دوستام تبلت دارن منم می خوام.
بابام:خوب ساکت.
غذامون با داد فریاد و گریه خوردیم آخه سارا از اون طرف گریه می کرد و بابام هم از اون طرف داد می زد و مامانم هم که به بابام میگفت ولش کن بچمُ چیکارش داری؟؟
بعدش من بشقاب هارو جمعشون کردم و بردم توی آشپزخونه، سارا هم رفته بود توی اتاقُ گریه می کرد. الحاصل من روی مبل نشستم دلم به این خوش بود که چند ساعته دیگه می خوام برم بیرون با دوستام.
فرهاد: مامان من ساعت 5قرار دارم می خوام برم بیرونُ.
مامان:
زهره: کجا می خواید برید؟؟؟
فرهاد: کافه ژوله که تو خيابان سهيل هستش. بعد تازه من که اولین بارم هست اما می گن هم جای پارک داره ، هم وایرلس داره برای مشتریان. یکی دوستام رفته بود می گفت: خیلی با حاله.
زهره: تو پول داری می خوای بری این جور جاها؟؟؟؟
فرهاد: تو چی می گی منُ مهمونم کردن همین. اما کمی پولم می ذارم پیشم که اگه لازم شد خرج کنم.
زهره پاشدُ گفتش: من که می خوام برم حموم. خیلی وقته نرفتم موهام چرب شده. حوله و لباسهاشو برداشت و رفتش.
من موندم و مامان و این سارا. منم رفتم توی اتاقم.
فرهاد: ســـــــــارا ، چرا این جوری می کنی؟!! تبلت برای سن تو الان مناسب نیست!! می فهمی؟؟؟ معلومه که نمی فهمی.
بیا اینجا پیشم بشین کارت دارم. پاشو از روی تختت.
سارا همین جوری که به پشت روی تختش خوابیده ناراحته و گریون.
منم دیدم با حرف زدن فایده ایی نداره اومدم دستاشو گرفتمُ و با زور بغلش کردمُ یه بوسش کردم. چی شده!!! دیدم جوابم نمی ده. بهش گفتم تبلت می خوای؟؟؟ گفتش آره همه دارن منم می خوام.
بهش گفتم: اونایی هم که تبلت دارن مال باباشونه یا مال خواهرشونه یا مال برادرشونه. کسی که اندازه تو هستش اجازه نداره تو این سن تبلت داشته باشه.فهمیدی؟؟؟؟
اونم سرشو پایین آورد و گفتش: مینا بهم گفت این تبلت بابام برام خریده و داشت بازی می کرد.
من موندم که بهش چی بگم.
فرهاد: سارا جونم ببین اونایی که تبلت دارن بعدش نـــــه ببین از امسال پول عیدی هات جمعش کن که بعد چند سال بعد بتونی بخریش باشه؟؟
سارا: سرشو بالا آورد گفت: نه من الان می خوام. منم بهش گفتم: از فردا من خودم گوشیم بهت می دم. باشه؟؟ سارا گفتش: گوشی تو که خیلی زشته لااقل گوشی آبجی زهره رو بر میدارم. منم بهش گفتم باشه.
خلاصه راضیش کردم و باهم اومدیم توی هال. در حین اومدن توی بآغوشم بودُ اشکاشو داشت با کناره تکپوشش پاک می کرد بعدشم خمیازه کشید چون آخه شبها دیر میخوابه!!!!صبحا هم می ره توی کوچه با بچه ها بازی میکنه.
نشستیم جلوی تلویزیون و تلویزیون تماشا کردیم اونم شبکه پویا. چون هرموقع سارا باشه و یکی از ماها تلویزیون روشن کنیم کنترل از ما می گیره و می زنه اون شبکه ایی که خودش دوست داره. ماهم نمی تونیم چیزی بگیم.
شبکه پویا باب اسفنجی رو نشون می داد.
روی پاهام سارا نشسته بود و منم خیلی علاقه به کارتون نداشتم به این خاطر خودمُ با علاقه نشون می دادم. توی دلم خدارا شکر کردم و یه نگاهی به ساعت انداختم دیدم ساعت2:30 هست.
سارا:
فرهاد: اونم تازه با دستاش حلقه ایی زده به دور گردن من و همین که نفس می کشید صدای نفسش میومد. آخه سرش کناره گردنم بود!!!اونم یه نفس خیلی معصومانه و ناز. چند بار در حین دیدن فیلمش بوسش کردم آخه هر چی بوسش می کنم فایده ایی نداره آخه خیلی دوست داشتنیه اونم با موهای خوشکلش.
فرهاد:شکرَلله. یه نگاهی کردم دیدم خوابش برد. منم بردمش روی تختشُ یه نازش کردم.
مامانم:شستن ظرف هاش تموم شده بود و نیم ساعت بودش داشت گرد گیری می کرد. یاد امتحان صفر شده و عقب افتادنم و سرکار رفتم افتادم.
مامانم خیلی برای ما زحمت می کشه و وقتی که با من قهر می کنه انگار یه چیز بزرگی کم دارم.
دیدم یه کمی سرماس کولرُ خاموشش کردمُ و دیدم مامانم می خواد بره توی اتاق زهره رو تمیز کنه، دنبالش رفتم من به مامانم گفتم: درسته که من خیلی اذیتت کردم(با درس نخوندنم) اما تصمیمَمُ گرفتم می خوام این یکسالُ که بیکارمُ برم سر کار.منُ ببخش. قول میدم اون پولهایی بیخودی خرج کرمُ بهتون پس بدم. کاریه که شده. سرنوشتیه که خدا برام رقم زده. وفوری دست مامانم بوسیدم.
زهره با اون لباس های حوله ایی اومدش داخل اتاق. مامانم بهش گفت عافیت باشه! زهره یه نگاهی به ماها کرد و بُرسِشُ برداشت و رفتش تا توی حموم موهاشو شونه بزنه.
من به مامانم گفتم: مامان بخشیدی مَنُ؟؟؟ آره؟؟؟؟
مامانم هم یه نیش خندی زد اما معلوم بود حسابی از دستم ناراحت بوده!!!
خلاصه یه ماساژ بیرونی با دستام دادمشُ و بهش گفتم: دوست دارم
نظرات شما عزیزان: